محل تبلیغات شما



نمیدانم آیا میتوانم سرم را بر شانه های شما بگذارم و اشک بریزم؟! با دست های فروافتاده و رخوت خواب آوری که از پس آن همه خستگی به سراغ آدم می آید به شما پناه بیاورم، درحالی که سخت مرا بغل زده اید و گرمای تن خود را به من وامیگذارید، گاهی با دو انگشت میانی هر دو دست نوازشم کنید و دنده هام را بشمارید که ببینید کدامش یکی کم است، و گاه که به خود می آیید با کف دست ها به پشتم بزنید آرام؟ بی آنکه کلامی حرف بزنید یا به ذهنتان خطور کند که من چرا گریه میکنم، چه مرگم است؟ بی آنکه بپرسید من که ام، از کجا آمده ام و چرا انقدر دل دل میزنم، مثل گنجشکی باران خورده؟!


روزها مي گذرند با غمي سمج و چسبنده كه سينه ام را رها نمي كند! با نگراني براي آينده،نيتي از حال و دست روي دست گذاشتن و درجا زدن و كشيده شدن در جا! با روياهاي رنگارنگ و فريبنده،آرزوهاي بزرگ ولي كوچك،حسرت هاي بي پايان،پرونده هاي بازي كه بسته نمي شوند،پرونده هايي كه قبل از شروع شدن تمام مي شوند و خواب ديدن چيزي شبيه آزادي.هر روز و هر شب. و عاجز بودن از درك اين مفهوم.خواستن و در تمناي آن سوختن.عطشناك و حريص در پي آن گشتن.هر گوشه اي،روزنه اي،بستري،شعري،خطي،نوشته اي اما هيچ.!

سعي در پذيرفتن جبر.فرار كردن از جبر.دور زدن جبر.كنار آمدن.كنار آمدن.حل شدن.نابود شدن.گيج ماندن و فراموش شدن و فراموش كردن با غوطه ور شدن در افيون رويا.روياي آزادي.آزادي كه از الف تا ي اش را رفتن ٣ حرف فاصله است و هزاران زبان بريده.كه نميدانم چيست اما سر به سوي آسمان بلند كرده ام و مثال ذكر باران زمزمه مي كنم: آزادي آزادي آزادي.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها